فاطمه بانوفاطمه بانو، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
معصومه نازممعصومه نازم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

فاطمه ،مسافر بهشت

به نام زیباترین آفریننده زیبایی ها

مهر، ماه مهربونی

سلام دو ساله مامان  عزیزم فسقلی من چند روزه که بردمت حموم و موهای نازت رو کوتاه کردم اونقدر آروم و ناز نشستی و همکاری کردی . چون تازه هم از شیر گرفتمت تا منو میدیدی با ناز و عشوه میگفتی ماما ممه بوخولم؟؟ عزیزم منم میگفتم نه مامان زخمه . اخه تو هم قبول میکردی ... آخه چقدر باید دلم بسوزه عزیزکم فدای دلت بشم من. از 3 مهر هم معصومه خانم رو بردیم مدرسه به سلامتی . آبجی نازت رفت پیش دبستانی  مهربون مامان هر روز صبح با هم سه تایی میریم مدرسه البته شما تو کالسکه ما رو همراهی میکنی. معصومه که میدوعه میگی معصوومه ندوو خطرناک میشیا... یعنی خدای نکرده میخوری زمین به همه میگی معصومه لفت مدسه صبحا که معصومه نیست تا خود ظهر ب...
16 مهر 1395

تولد دو سالگی عسل مامان

سلام فسقلی من تولدت مبارک  بهترین هدیه آسمونی من ... فرشته نازم .... دردونه و قشنگم .... تولدت مبارک امروز برای من دری از بهشت باز شد و خدای مهربون و بزرگم باز هم قدرت نمایی کرد. 28 شهریور 93 خدای متعال و مهربون دوباره عمری به من و بابایی بخشید و گرمی وجودت رو نصیبمون کرد . خداااااااااااااااایییییییییییییییییییییا شکررررررررررررررررررر تولد تولد تولدت مبارک
28 شهريور 1395

ماجرای تولد دو سالگیت

سلام دلبندم  تولدتون فرداس و ما به خاطر دایی مهدی جون که فردا نمیتونن بیان امشب تولدت رو جشن گرفتیم عزیز دل مامان خوشگلم دیشب با بابایی و آبجی معصومه رفتیم پاساژ ها و مغازه های شهر رو زیرو رو کردیم تا برای شما کادو و لباس های خوشمل بخریم هوا سرد هم شده بود اما ما دست بردار نشدیم و کلی خرید کردیم عزیزکم امروز غروب قراره بریم باغ تا یه تولدخونوادگی برات بگیریم آخه شرایط تولد تو خونه رو نداشتیم و تازه هوا برای تولد تو باغ خیللیی عالی بود ما هم تصمیم گرفتیم این روز آخری تابستون نهایت استفاده رو بکنیم. تازه مهمون هم دعوت نکردیم مامان جون و دایی نا  و خاله اینا تولدت یادشون بود و خودشون از قبل تماس گرفتن که میان . ما هم خوشحا...
27 شهريور 1395

ماموریت و موهبت خدایی

سلام دردونه دلبند مامان از اول شهریور شیرتو کم کردم و فقط مواقع بی حوصله گیت و خواب شیرت میدم . اما از 20 شهریور به اینور خواستم یه هویی شیر رو ازت بگیرم اما دلم نیومد و هر روز بغض میکردم و به چشمای منتظر تو نگاه میکردم و گریه می افتادم. خلاصه از 24 شهریور یه شبه دیگه بهت شیر ندادم و خدارو هزاران بار شکر که راحت از شیر افتادی و منم مشکلی نداشتم فقط کمی افسرده شدم و هنوز دلم میخواد بغلت کنم و گرمی دهنت رو حس کنم...  ان شالله خدای مهربون این شیردهی رو از من قبول کنه و تنت رو همیشه سلامت نگه داره  مامانی من تمام تلاشم رو کردم که خوب و کافی  و پاک و مطهر این وظیفه رو انجام بدم امیدوارم خدا قبول کنه. دلبندم میبوسمت... ...
25 شهريور 1395

کشف مامانی

سلام عزیزکم  دنیایی از کلمات جدید و و جمله ها رو یاد گرفتی و با اون ها برامون دلبری میکنی. عزیزکم چند روز پیش یه کشفی کردیم که باعث شد من و بابایی بیشتر دقت کنیم تو حرف زدنمون... حالا بزرگتر که بشی متوجه میشی من چی میگم.... آدم بزرگا معمولا یکی از تفریحاتشون اینه که کلمه سخت پیدا میکنن و از بچه میخوان تکرار کنه مثلا کلمه قسطنطنیه یا هر کلمه سخت دیگه و من از وقتی یادمه این کار رو با شما شروع کرده بودیم و اکثرا موفق میشدی بگی ... خلاصه یه روز با جدیت تمام برگشتی به من گفتی بگو سام سام سام  منم گفتم سام سام سام بعد با لبخند گفتی هههیییی اوفلین دخترم من که با کمال تعجب بهت خیره شده بودم دباره ازم پرسیدی و بار ها و بارها ...
20 شهريور 1395

23 ماهگی نازخانوم مامان

سلام عزیزکم تولد 23 ماهگیت مبارک یه دنیا برات حرف دارم اما شرمندتم که نمیتونم همشو بنویسم ساعت 6 و نیم صبح: بابایی در حال حاضر شدن برای رفتن به محل کاره و شما داری یه سره شیر میخوری یا قبلش داشتی میخوردی و من بیهوش شدم و نمیتونم از جام بلند شم و به بابایی بنده خدا صبحانه بدمو اصلا نمیدونم چیزی میخوره میره یا نه ساعت 10 _10 ونیم صبح: من از گرسنگی و ضعف به آشپزخانه میرم و یه چیزی میخورم و بعد میام رو مبل دراز میکشم یا با گوشیم ور میرم یا میخابم یا تلوزیون رو روشن میکنم بلافاصله بیدار میشی و به سرعت به سمتم میای در صورتی که هنوز چشمات باز نشده و از لای چشما به زور راهتو پیدا میکنی و یه سلام خوشگل به مامان میدی عشقم اونجاس که د...
31 مرداد 1395

شیرین زبون خونه ما

سلام گلکم  دو ماهه وقت نکردم بیام و برات از شیرین کاری ها و شیرین زبونی هات بنویسم. قربون شکل ماهت بشم من . یه آمار کلی از این دو ماهه اخیر میدم  25 فروردین عروسی دختر عمه فاطمه بود و شما مثل ماه شده بودی با اون لباس عروسی که پوشیده بودی . توی سالن هم یه جا بند نمیشدی و دایم باید میدوییدم دنبالت عین جوجه مرغ فرار میکردی. اردیبهشت هم یواش یواش جمله های کوتاه میگفتی و مفهوم حرفتو میرسوندی ما هم ذوق مرگ میشدیم. هواپیما و آمبولانس رو با هم دیده بودی و به هردوشون میگفتی هامبولونس... اسم بابا و مامان رو خوب میگفتی اما معصومه و خودت رو نه اصلا نمیگفتی و فقط میخندیدی... اوایل خرداد هم عازم مشهد مقدس شدیم البته به همراه...
16 تير 1395

19 ماهه من عیدت مبارک

سلام عزیزک مامان عیدت مبارک سال 1395 رو بهت تبریک میگم دومین عید و بهار زندگیت رو با شادی شروع کنی عزیزکم. ان شالله عیده و شما فسقلی های مامان شاد و خوشحال از گردش روزانه و عید دیدنی ها اما شب که میشه وقت برگشتن دوتا تون خوابین و من و بابایی باید شما رو سه طبقه بالا بیاریم. اونقدر خوشحالی و ذوق داری چون دیگه لباس زیاد تنت نکردم و آزاد و راحت با کفشای نازت هر طرف میدویی و ذوق میکنی فدات شم. توی این عید دوتا دندون جدید تخت هم درآوردی عزیزکم و شدی 12 دندونه مبارکت باشه گلم. این عید مسافرت نرفتیم گفتیم شما مخصوصا تو اذیت میشی . اونقدر شکلات و شیرینی خوردین که معده هاتون قاطی کرده و میل غذا کم شده. 13 به در هم رفتیم باغ اما حسابی بارووو...
5 ارديبهشت 1395

18 ماهگی و شب عید

سلام عشقم  عزیز دل مامان این روزا اونقدر سرم شلوغه که وقت سر خاروندن هم ندارم . هر روز یا با هم یا بی هم به خرید میریم .بعصی روزا با مامان جون با شما دوتایی میریم بعضی روزا مامان جون یا مادر جون شما رو نگه میدارن و من تنهایی یا با بابایی میریم تا لوازم مورد نیاز شما و خودمون رو برا عید بخریم . ماشالله مگه تمومی داره؟؟؟ برای هر کدومتون چند دست لباس خونه شیک و پیک خریدم جوراب شلواری و جوراب و لباس زیر و رو و.... حالا از همشون عکس گرفتم ان شالله تو فرصت مناسب برات میذارم عزیزم از خودت بگم که گفتنی زیاده مهربونم. شیرین زبونم کلمات زیادی یاد گرفتی و دلبری میکنی . عاشق آب بازی هستی . لیوان میگری دستت و با التماس میای جلومون میگی آب خو...
5 ارديبهشت 1395