ماجرای تولد دو سالگیت
سلام دلبندم
تولدتون فرداس و ما به خاطر دایی مهدی جون که فردا نمیتونن بیان امشب تولدت رو جشن گرفتیم
عزیز دل مامان خوشگلم دیشب با بابایی و آبجی معصومه رفتیم پاساژ ها و مغازه های شهر رو زیرو رو کردیم تا برای شما کادو و لباس های خوشمل بخریم هوا سرد هم شده بود اما ما دست بردار نشدیم و کلی خرید کردیم
عزیزکم امروز غروب قراره بریم باغ تا یه تولدخونوادگی برات بگیریم آخه شرایط تولد تو خونه رو نداشتیم و تازه هوا برای تولد تو باغ خیللیی عالی بود ما هم تصمیم گرفتیم این روز آخری تابستون نهایت استفاده رو بکنیم.
تازه مهمون هم دعوت نکردیم مامان جون و دایی نا و خاله اینا تولدت یادشون بود و خودشون از قبل تماس گرفتن که میان . ما هم خوشحال شدیم . قدمشون سر چشم.
ولی اتفاقی برای خاله راضیه مسافرتی پیش اومد که رفتن شمال و نبودن.به مادر جونم خودم زنگ زدم و دعوتش کردم باغ مامان جون. خلاصه ساعت 5 غروب رفتیم و یه تولد دور همی برای عسل مامان گرفتیم . عزیزم انشالله سالهای سال تنت سلامت و زیر سایه و الطاف امام زمان باشی.
عزیزکم اونقدر شوکه شده بودی که تو عکسات معلومه خیلی شاد شدی وقتی دیدی همه دارن برای تو دست میزنن و تولد میخونن.
خدا کنه تولداتونو تا بزرگسالی ببینم و ذوق کنم.